نام اصلی حلاج "حسین" ونام پدرش "منصور"بوده است.وحلّاج(پنبه زن) لقبی برخاسته ازشغل اوست.وی حرفه ی پنبه زنی را ازپدرش آموخته بودودرمسافرت به اطراف واکناف جهان،ضمن تبلیغ مذهب خویش ،ازآن شغل ارتزاق می کرد ه است.ولی سرانجام لقب حلّاج نام حقیقی اوراتحت الشعاع قرارداده وحسین به حلّاج شهرت یافته است.تردد دراحوال حلاج وسرگردانی درراه توجیه سخنان وعقاید منسوب به اوتاجایی است که تصورکرده اند دوتن به نام حسین منصوربوده اند؛یکی حسین بن منصورحلّاج ازبیضای فارس که همان حلاّج معروف است ،ودیگری حسین یاحسن بن منصورحلّآج ،ملحدبغدادی که به قول هجویری ،استادمحمدزکریّا ورفیق ابوسعید قرمطی بوده است وموجب بدنامی حلاّج شده است.اوسفرهای دورودرازی داشته که نخستین سفرش ازسن هجده سالگی شروع شد درشهرهای مختلف چون ازاسرار پنهانی خلق باآن ها سخن می گفت اورا"حلّاج الاسرار"می گفتند.اوپس ازسفرهای طولانی به مکه ،تَستر،بغداد،بصره،اهواز،هندوستان،ماوراء النّهر،چین وماچین درشهربغدادمقیم شد وروش زندگی خودراتغییرداد.ازسفرهای دورودراز روی برتافت وفعالیّتی شدید درزمینه ی وعظ درپایتخت خلیفه ی عباسی به خرج داد.سخنان حلّاج دراعماق دل هانفوذ می کردوهرروزبرتعداد طرفدارانش افزوده می شد.المقتدربالله خلیفه ی عباسی نسبت به اواظهار محبّت می کرد.واین امر،اهل تسنّن راکه ازنفوذ اودردستگاه حاکمه ناراحت بودندبروی بدگمان می ساخت تااین که ابن داود اصفهانی ،فقیه ومؤسّس طریقه ی ظاهریّه ،وبه استناد مفاهیم ظاهری آیات ،فتوایی به سال297ه.ق،علیه حلّاج صادرکرد وباعث شد که قوای انتظامی بغداد اورا تحت نظر بگیرند.حلّاج سال بعد،توانست ازبغداد به شوش فرار کند ودراهوازپنهان شود.این سفرشوم،آخرین سفروی بود که به دستگیری اش انجامید.
حماسه ی بردارشدن حلّاج
جرم منصورآن بود که درمیان هوشیاران مستی خودرا آشکارمی کردوآن رازسربه مهررابی پرده برزبان می آوردتااین که عاقبت هدف تیر ملامت قرار گرفت.حافظ ازمنصور به عنوان هویداکننده ی اسراریادمی کندواورایارمی خواند:"گفت آن یار کزوگشت سرداربلند/ جرمش این بودکه اسرارهویدامی کرد."حافظ معتقداست که راز عشق را منصورصفتان جانباز وشوریدگان وسالکان واقف به حقیقت عشق ورندی برسردار فنا توانند گفت نه شافعی مسلکان اسیرقیل وقال وبی خبرازجذبه عشق.شیخ عطارحماسه ی بردارشدن حلاّج رادل انگیزتر ازهرکس دیگری بیان کرده است : نقل است درزندان سیصدکس بودند .چون شب درآمد ،حلاج گفت :"ای زندانیان شما را خلاص دهم " گفتند:"چرا خودرانمی رهی ؟" گفت :"مادربندخداوندیم وپاس سلامت می داریم .اگرخواهیم به یک اشارت همه ی بندها بگشایم" پس به انگشت اشارت کرد ،همه ی بندها ازهم فروریخت.ایشان گفتند:"تونمی آیی؟"گفت:"مارابااوسرّی است که جزبرسردار نمی توان گفت"دیگرروزگفتند :"زندانیان کجاهستند؟ "گفت:"آزادشان کردم " گفتند:"توچرانرفتی؟"گفت:"حق را باماعتابی است .نرفتم."این خبربه خلیفه رسید.گفت:"فتنه ای خواهدساخت.اورابکشیدیاچوب زنیدتاازاین سخن بازگردد." سیصدچوب زدند.هرچند می زدند آوازی فصیح می آمد"لاتخف یابن منصور" پس باردیگر حسین راببردند تابکشند.صدهزارآدمی گردآمدند.اوچشم گردهمه برمی گرداند ومی گفت:"حق ، حق،حق اَناالحق."نقل است که: درویشی درآن میان ازاوپرسیدکه:"عشق چیست؟"گفت:"امروزبینی وفرداوپس فردا"آن روز بکشتندودیگرروزبسوختند،وسیوم روز به باددادند،یعنی عشق این است.بعدازآن هرکسی سنگی می انداختند.شبلی موافق ترگُلی انداخت.حسین بن منصور آهی کرد،گفتند:"ازاین همه سنگ چرا هیچ آه نکردی از گُلی آه کردن ،چه سرّ است؟گفت:"آن که آن ها نمی دانند معذورند،ازاوسختم می آید که می داند نمی باید انداخت .پس دستش جداکردند.خنده بزد،گفتند:"خنده چیست؟گفت:"دست ازآدمی بسته جداکردن آسان است،مردآن است که دست صفات ،که کلاه همّت ازتارک عرش درمی کشد قطع کند.پس پای هایش رابریدند،تبسّمی کردوگفت:"بدین پای ،سفرخاک می کردم ،قدمی دیگردارم که هم اکنون سفرهردوعالم کند ؛اگرتوانیدآن قدم بردارید پس دودست بریده ی خون آلود برروی درمالید وروی وساعدراخون آلود کرد.گفتند:"چراکردی؟"گفت:" خون بسیارازمن رفت،دانم که رویم زرد شده باشد شماپندارید که زردی روی من ازترس است.خون درروی مالیدم تادرچشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان خون ایشان است.گفتنئد:"اگرروی به خون سرخ کردی ،ساعدراباری چرا آلودی؟" گفت:"وضو می سازم ، گفتند:"چه وضو؟" گفت:"رکعتان فی العشق،لایصحُّ وضوء هماالا بالدّم."درعشق دورکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشم هایش برکندند.قیامتی ازخلق برخاست؛وبعضی سنگ می انداختند.پس خواستند تازبانش ببرند.گفت:"چندانی صبرکن تا سخنی بگویم .روی سوی آسمان کرد وگفت:"الهی !براین رنج کزبهرتومی دارند محرومشان مگردان،وازاین دولتشان بی نصیب مکن ... آخرین سخن حسین این بودکه:حسبُ الواجدِافرادُالواحد لهُ"پس این آیت برخواند:"یستعجل ُبهاالّذین َلایومنونَ بها[والذینَ آمنوا مشفقونَ منهاوَیعلمونَ انّها الحقُّ"واین آخرین کلام اوبود.پس زبانش رابریدند ونمازشام بود که سرش بریدند تبسّمی کرد،جان بداد. مردان خروش کردند وحسین گوی قضابه بیابان رضابُردوازیک یک اندام اوآواز می آمد که "اناالحق " روزدیگرگفتند :"این فتنه بیش ترازآن خواهدبود که درحال حیات. پس اورا بسوختند.ازخاکستراوآواز"اناالحق " می آمد.ودروقت قتل هرخون اوکه ازوی برزمین می آمد ،نقش "الله "ظاهرمی گشت.حسین منصوربه خادم گفته بودکه:"چون خاکستر من دردجله اندازند،آب قوّت گیرد چنان که بغدادراهم غرق باشدآن ساعت خرقه ی من به لب دجله برتاآب قرارگیرد."پس روزسیوم خاکستر حسین رابه آب دادند، هم چنان آواز "اناالحق" می آمدوآب قوّت گرفت.خادم خرقه ی شیخ به لب دجله برده آب باز قرارخودشدوخاکستر خاموش گشت.پس آن خاکسترراجمع کردند ودفن کردند.وکس رااز اهل طریقت این فتوح نبودکه اورا.
.: Weblog Themes By Pichak :.