سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 89/12/10 | 2:18 عصر | نویسنده : هادی اخوان

شیخ صنعان (سمعان)پیرومرشد روزگارخویش بود .بیش از پنجاه بار حج رابه جای آورده وشاگردان بسیاری داشت که همواره درریاضت ونمازبودند.شیخ مشکلات ،سختی ها وبیماری ها ی مردم را رفع می کرد.تااین که شبی از شبهادرخواب می بیند که درروم درمقابل بتی سجده می کندواین خواب راچندین شب ،پشت سرهم می بیند؛اویقین می کند که درآزمایشی سخت قرارگرفته وبایدازآن روسفیدبیرون بیاید، لذا این سفررا باشاگردانش درمیان می گذارد تا این که درحدود چهل شاگرد با اوهمراه می شوند.هنگامی که به روم می رسند درمکانی زیبا، دختری نشسته بود که آفتاب برزیباییش حسد می ورزید."هرکه دل درزلف آن دلدار بست/ ازخیال زلف اوزنّازبست."شیخ بادیدن دختر عاشقش می شود."دخترترساچوبرقع برگرفت/بندبندشیخ آتش درگرفت."مریدان شیخ رامی دیدند که بر جایگاه دختر بادهانی باز می نگرد.شیخ درآن شب درعشق آن دختر می سوخت وآن شب طولانی ترین شب عمرشیخ بود.مریدان که ازاوضاع شیخ باخبرشدند هریک به نزداوآمدند ونصیحتش کردند؛یکی می گفت تسبیح بیاور وذکر خدابگو،یکی می گفت برونمازبخوان و...ولی شیخ برای هریک پاسخی درخورداشت." آن دگریک گفت ای دانای راز/خیزخودراجمع کن اندرنماز."  شیخ "گفت کومحراب روی آن نگار/ تانباشد جزنمازم هیچ کار"فردای آن روز شیخ برکوی دخترترسا مقیم گشت  .دخترترسا ازعشق شیخ آگاهی یافت ونزدشیخ رفت وعشق سیخ رادروغی بیش ندانست ؛ولی شیخ عشق خویش راواقعی دانست" عشق من چون سرسری نیست ای نگار/یاسرم ازتن ببُر یاسردرآر."دخترترسا به اوگفت که اوبایدبه فکر مرگ وکفن باشد نه عشق.ولی شیخ گفت که عشق پیروجوان نمی شناسدوحاضراست برای عشقش دست به هرکاری بزند.دختر ترساازاوچهارکارمی خواهد:"سجده کن پیش بت وقرآن بسوز/خَمرنوش ودیده برایمان بدوز"ولی شیخ فقط حاضرمی شود شراب بنوشد .دختر ترسا می پذیرد وبه او شراب کهنه می نوشاند به گونه ای که شیخ دست ازایمان خویش برمی دارد وتمام اسرار قرآن ودین ازاوجدامی شودوازدین خودش دست برمی دارد وترسایی می گردد.برتن شیخ زنّار       می بند ند .شیخ به دختر می گوید، من به تمام حرف های توگوش داده ام ودیگر کاری باقی نمانده است ولی دختر می گوید، که کابینش بس گران است وتوچیزی ازمال وثروت نداریکه به من ببخشی. شیخ بسیارزاری می کندومی نالد تااین که دختر به این راضی می گردد که سالی برایش خوک بانی کند."گفت کابین را کنون ای ناتمام/خوک رانی کن مراسالی مدام"شیخ می پذیرد.مریدان شیخ ازاوناامیدگشته وتصمیم می گیرند اوراترک نمایند.یکی از مریدان برای تعیین تکلیف نزدشیخ می آیدومی گوید که آیا مثل اوترسایی شوند یا به سوی خانه ی خدا بروند؟شیخ می گوید که برگردید واگرچیزی ازاو پرسیدند حقیقت رابگویید."بازگردیدای رفیقان عزیز/می ندانم تاچه خواهدبودنیز"آن هاشیخ رارهاکردندوبه کعبه شدند.در کعبه یکی ازمریدان که هنگام سفر ازشیخ بازمانده بود ازآنان ازشیخ می پرسید وآنان نیز آن چه اتفاق افتاده بودبرایش شرح می دهند.اوپس ازشنیدن ،بسیارمی گرید وبه سرزنش دوستانش می پردازد، که چرا شیخ رارها نمودندواگرشیخ مسیحی شدآن ها می بایست مسیحی می شدند."چون نهادآن شیخ برزنّاردست/جمله را زنّاز می بایست بست"آنان گفتندکه چنین می خواستند بکنند ولی شیخ صلاح رادررفتن آنان دیده بود.لذا آن ها تصمیم گرفتندبرای رهایی شیخ دست به رازونیازبردارندوپس از چهل شبانه روزدعا ،مریدواقعی شیخ ،پیغمبر (ص) رادرخواب می بیندکه پیامبر(ص)به اومژده می دهدشیختان ازآن گردوغباروگناه آزادشده واکنون به راه حقیقت بازگشته وتوبه نموده است .مرید این مژده رابه یاران می رساند وهمه عزم شیخ می کنند؛ می بینند شیخ ازترسایی دست برداشته است."هم فکنده بودناقوس مُغان/هم گسسته بودزنّارازمیان"شیخ بادیدن آن ها شرمنده می شود وشروع به گریستن می کند تااین که تمام آن علوم ازدست رفته بازمی گردد.شاگردان اورادرآغوش می گیرند.شیخ غسلی می کند وعزم حجازمی نماید.دخترترسا درخواب آفتابی رادرکنارخویش می یابد که به اومی گوید: دنبال شیخ برودومذهب اوراانتخاب کند"اوچوآمددرره توبی مَجاز/درحقیقت توره اوگیرباز"دختر وقتی بیدارمی شودنوری دردلش احساس می کندوحالی می یابد که زبان ازبیانش عاجزاست.نعره زنان ازخانه ،پی شیخ می دود ولی نمی داند به کدام سمت برود.اودرآن صحراودشت، خاک برروی می مالدوازکرده ی خویش پشیمان است "هرچه کردم برمن مسکین مگیر/دین پذیرفتم مراتودست  گیر"درآن زمان شیخ راازدرون آگاه می سازند که دخترترسا به دنبال اوآمده؛وباید پی اش برود .حالتی درشیخ به وجودمی آید که شاگردانش نگران می شوندکه مگر بازشیخ دل وایمان ازدست داده است؛ ولی شیخ آن ها راازحالت دختر آگاه می سازد ومثل باد به سمت دختر می دود.آن ها دختر رامی بینند که درگردوخاک گریان ونالان است .دخترترسا وقتی شیخ رامی بیند به سویش می دودوبه دست وپایش می افتد.اومی گوید که ازکارش توبه نموده ومی خواهدبه دست شیخ مسلمان شود.شیخ اسلام رابراوعرضه می دارد وغلغله ای دربین مریدان شیخ به وجودمی آید.هنگامی که دخترترسا مسلمان می شود ازشیخ می خواهد که اوراببخشدواز اوکدورتی به دل نداشته باشد.این آخرین سخنانی بودکه ازدهانش خارج می شودودخترترسا جان به جان تسلیم آفرین می کند."این بگفت آن ماه ودست ازجان فشاند/نیم جانی داشت برجانان فشاند"      "قطره ای بوداودرین بحرمجاز/سوی دریای حقیقت رفت باز."درآخرداستان عطار چنین نتیجه می گیردکه:نباید به نماز و زهدظاهری خویش یقین کرد چون که نفس هرلحظه ممکن است  انسان رابفریبد واورامنحرف سازد."جنگ دل بانفس هردم سخت شد/نوحه ای در ده که ماتم سخت شد." عطار دراین تراژیدی بسیارقابل تأمل ،درواقع هویت انسانی شرقی راجستجومی کند.امااین شرق برخلاف آن چه می پندارند شرق جغرافیانیست،بلکه شرقی است که سرچشمه ی نوراست یعنی رسیدن آدمی به عالی ترین مرتبه ی سلوک که نور مطلق است.