سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 90/2/25 | 9:56 عصر | نویسنده : هادی اخوان

در بزرگداشت فردوسی حیفمان آمد که داستانی ازشاهنامه رابرای دیگران نقل نکنیم ؛ولی متأسفانه اکثرداستان ها طولانی بوده ودر وبلاگ محذوریتی مواجهه گشته .لذا تصمیم برآن گرفتیم که خلاصه ی داستان رستم واسنفدیار رانقل کنیم.

اسفندیارراکه همه اورا می شنایسد ونیازی به معرفی نیست. ولی درکنار مذهبی بودنش خیلی به مقام ومنصب گیرمی داد .مثل آقایان امروزی نبودکه اصلاً مقام وپست برایشان پشیزی ارزش نداشته باشد .وبه معاونت ووزارت واستاندار واین چیزها اصلاً راضی نبود ومستقیم پادشاهی رامی خواست .

پدرش که ازدست اوکلافه شده چندین بار اورا روانه ی زندان رجایی شهرنموددرزندان چندین بار ازرفتاربد زندان بان ها شکایت نمودوباجمعی ازدوستان برای رییس شورای ملل آن زمان نامه نوشت که کسی جرئت چاپ آن رانداشت . ولی کارش به جایی نرسید.یک بارهم دست به اعتصاب غذا ی خشک زد که کارگر شد.

 خواستنداورایواشکی از کشور اخراج کنند که نشد.تورانیان همان همسایه بد قدیمی ما که می گویند همین کشورآمریکا درزمان حال است، به ایران حمله کرد .خواهرانش رادستگیرنمود.خبر به گوش اسفندیاررسید ونخواست کاری بکند ولی وعده ی پول ومقام منصب کارش راکرد .

پدرش گریان ونالان نزد اسفندیار آمدوگفت خواهرانت رابردندوفکرکن این ماه چه قدر از پول یارانه یمان کاسته خواهد شد بروآن ها را آزادکن .اسفندیار مسیرکوتاه تری رابرگزید که هفت مرحله یاخان داشت .خان اول ازمتروی تهران می گذشت وخان دوم ازجاده ی هرازوخان سوم از فرودگاه امام که هواپیمایش چندین ساعت تأخیرداشت وتا خان هفتم که طبق پیش بینی ها از وسط  دریاچه ای عمیق بوده که وقتی به آن  جارسید؛ دید خوشبختانه کلاًخشک شده واثری از دریاچه نیست که گویند همان دریاچه ی ارومیه بوده است.

عاقبت با کلکی خواهرانش راآزادنمودوهمه را به زورسرنیزه شوهرداد .ولی پدرش مقام رابه اونداد که نداد هرچه بزرگان گفتند آقا دوران بازنشستگی شما فرارسیده وصدایت درنمی آید وداری جیغ می کشی بس کن برو کنار. فرمود: توی شغل ما بازنشستگی معناندارد.

اسفندیارعصبانی شد وخواست برروی پدرش اسید بپاشد؛ که نگذاشتند. گفتند قصاص می شوی آن هم بدجورش .پدرش گفت پسرم مقام ومنصب ارزشی نداردواگر من چندتا شغل دارم وبه این زودی ها  هم کنارنمی روم فقط به خاطر خدمت به مردم است .که اسفندیار فکش دررفت گفت :بگذارماهم خدمتی  بکنیم.که پدرش آهی کشید وگفت هنوزجوانی وچهل وپنج سال بیش ترنداری .

ولی بعدآًگفت برو رستم رادست بسته بیاور . اسفندیار سواربراسب نزدرستم رفت  . رستم گفت: بیا شام ولی اسفندیار نپذیرفت وگفت دست بسته تورانزد پدرخواهم برد .رستم هم گفت زکی . به همین خیال باش.

عاقبت جنگ درگرفت ورستم نزدیک بود شکست بخورد ولی زال به داد رستم رسید وبا تلفن همراه که درآن زمان خطش خیلی بهتربود سیمرغ راخواست وسیمرغ هم نسخه ی مرگ اسفندیارراپیچید.

روز   نبر د رستم که تیر اولی را رها کرد ؛نصف سبیل مبارک اسفندیاررا به همراهش برد که به اسفندیار،علاوه بر رویین تنی ،نصف سبیل هم می گویند. که دربرخی از کتا ب ها به آن اشاره شده. تیر دوم به چشمان اسفندیارخورد .عینک دودی اش راشکست وبه  چشمش فرورفت .

اسفندیار آهی کشید وهمین طور دادوفریادمی کشید  که مقام ومنصب اصلاً فایده ای ندارد وهمان شغل ساده ی کارمندی ازهمه چیز بهتر است که به شکل حدیث از اسفندیار نقل شده .

رستم که پشیمان شد ه بود؛هرچه دارو وآسپرین وآنتی بیوتیک داشت آورد وپزشک بالای سرش آورد.پزشک نامردگفت :باید  هرچه زودترجراحی شود ؛ چشم توی چشم رستم پهلوان کرد وبا پررویی گفت: قبل از عمل بیست میلیون می گیرم توی فلان بیمارستان  عملش می کنم.رستم که چنین پولی نداشت واسفندیارهم بیمه ی طلایی اش تمدید نشده بود ،پرستاران بیمارستان بین را ه زابل ،چون به موضوع پی بردند ؛اسفندیار بیچاره را توی بیابان های سیستان رها کردند وایشان جان به جان تسلیم آفرین کرد.

وزیر بهداشت وقت هم موضوع زیر میزی پزشک را به طورکل ردنمودوپرسنل بیمارستان هم ترفیع دریافت نمودند.