سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 89/9/16 | 10:36 عصر | نویسنده : هادی اخوان

*نگاهی به داستان بَر دار کردن حسنک *

تاریخ بیهقی مشحون است از موضوعات مختلف ، داستان های زیبا و شگفت انگیزی که خوانندگان از خواندن آن لذت می برند . هر بار با خواندن مجدد داستان های بیهقی ، موضوعی مشخص و مسئله ای روشن می گردد . از همین روست که هرگز با چند بار خواندن آن خسته و ملول نخواهند شد . و این ها همه بر می گردد به قدرت نویسندگی او و تسلطش بر افسار قلم که چگونه و کجا باید داستان و سخن خویش را اوج و فرود دهد و کجا گره گشایی نماید . هر چند در برخی از موارد سخن خود را اطناب می دهد ، و از شیوه داستان در داستان بهره می جوید ، باز هدف و غرض خویش را باز می گوید که :

« غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده ای حاصل آید و مگر کسی را از این بکار آید .» ( تاریخ بیهقی ، ص 226 )          

« و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر ، تا هر کس که خرد دارد و همتی با آن خرد یار شود و از روزگار مساعدت یابد » ( ص 30 )      

« و هیچ نبشته ای نیست که به یک بار خواندن ، نیرزد » ( ص 161 ) .

داستان حسنک وزیر و بر دار کردن او ، از زیبا ترین داستان های تاریخ بیهقی است . در کل « مشتی است نمونه خروار » . در آن نکات اخلاقی فراوان، اشاره به آداب  و رسوم مختلف ، زد و بندهای درباری ، عاقبت نگری ، توصیف شخصیت ، توصیف ظاهری انسان و ... را می توان دریافت .

ابوالفضل بیهقی ، در هنگام نوشتن این داستان اشاره دارد که تعداد کمی از افراد که با این داستان مرتبطند ، « زنده اند و در گوشه ای افتاده » و مابقی ، « چند سال است که گذشته اند» . او حتی با وجود اینکه از بو سهل زوزنی ، فتنه جوی درباری ،آسیب ها دیده ، باز عنان قلم خویش را رها نمی سازد و تلاش می کند با توجه به اصل :

« سرانجام آدمی مرگ است » ، از اوبد نگوید و چه زیبا دلیل دیگر آن را بیان می سازد :

« سخنی نرانم که به تعصّبی و تزیّدی کشد » ( ص 226 ) .

آری هدف او نگارش تاریخ است و نه کم و نه بیش . اگر از بو سهل بد گوید ، از آن غرض « تاریخ پایه ای خواهم نبشت » دور خواهد شد . او خود را در برابر خوانندگانــش مسئول می داند و به آنان اطمینان می دهد :

« محال است ، چیزی نبشتن که به ناراست ماند » .

شخصیت پردازی او احساسی و قالبی نیست . آن گونه نیست که تنها از بوسهل بدگوید . او ابتدا با صفاتی چون : امام زاده ، محتشم ، فاضل و ادیب از او یاد می کند و سپس      می گوید : « شرارت و زعارتی در طبع او موکد شده » ( ص 226 ) .

بو سهل در جای جای تاریخ بیهقی ، هر گاه سخن از اوست ، قلم و نویسندگی بیهقی گونه ی دیگر می گردد . دل و احساس می خواهد از شرّش بگوید ، از شرارت هایش ، از فتنه جویی ها و بدی هایش ، اما رسالت نویسندگی چنین اجازه ای به او نمی دهد . در جایی از او می نویسد : « من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکویی نگویم که قریب به سیزده و چهارده سال او را می دیدم و در مستی و هوشیاری و به هیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد او » ( ص 22 ) .

حسنک نیز هرچند در ین داستان به عنوان شخصیتی مظلوم جلوه می گردد ، ، ولی با این وجود در لا به لای تاریخ بیهقی ، به ظلم و ستم های متعدد او بر می خوریم . در هنگام ورود سلطان مسعود به شهر نیشابور ، امیر فرمان     می دهد که : « رسم های حسنکی نو را باطل کنند و قاعده ی کارها بنشابور در مرافعات و جز آن همه به رسم قدیم باز برند » . (ص 32 )

هنگامی که از خاندان میکائیلیان سخن می رود ، قاضی صاعد در توصیف این خاندان چنین می گوید : « و حقّ ایشان در گردن من لازم است و برایشان که مانده اند ستم های بزرگ است از حسنک وزیر و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است » ( ص33 ) .

بیهقی در این داستان ، عیب و نابودی حسنک را دو چیز می داند . یکی در  قضا و قدر  که با تضریب های بو سهل مساعدت نمود و دیگری :  عدم عاقبت نگری حسنک که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود ، این خداوند زاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت : «  اکفا آن را تحمل نکنند تا به پادشاه چه رسد » ( ص 277 ) . که قبل از این داستان نیز در جایی اشاره می کند :

« کار حسنک آشفته گشت که به روزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرد » ( ص 52 ) .

بوسهل که کینه توزی جاه طلب و انتقام گیر است ، در پی بهانه است که حسنک را بر اندازد . علت این دشمنی چیست ؟ هنگامی که امیر مسعود از خواجه احمد آنرا می پرسد ، خواجه می گوید :

« یک روز بوسهل به سرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدّراعه ، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته » ( ص 229 ) .

آری همین بهانه کوچک برای بوسهل کافی است که از کاهی کوهی بسازد و به دنبال انتقام باشد . آری حتی همین مقدار غم و اندوه را در دل داشتن برای ضربه زدن خود موجب تعجب امیر مسعود می گردد . ولی حسنک چه می تواند بکند .

« و بو سهل و غیر بوسهل درین کیستند » ( ص 277 ) . و قضا و سرنوشت اینطور خواسته بود و باید در این مسیر قرار می گرفت . بیهقی یک بار در این داستان ، آن دو را با هم مقایسه می کند « و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ، فضل جای دیگر نشیند » .

بیهقی در بازداشت حسنک ، دقیقاً دو بار عبارتی را تکرار می کند ، یک بار در حادثه بازداشت علی قریب که گریزی می زند  و می گوید :

« اکنون بعاجل الحال بو سهل فرمود تا وزیر حسنک را به علی رایض سپردند که چاکر بو سهل بود تا او را به خانه خویش برد ، بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف و ... » ( ص 53 )

و نیز در همین ذکر بر دار کردن حسنک « بو سهل زوزنی او را به علی رایض چاکر خویش سپرده و رسید از انوع استخفاف ، آنچه رسید . . .   » ( ص 227 ) .

بیهقی در جنگ بین مسعود و حسنک ، حسنک را شکست خورده می داند و می گوید : « محال است روباهان را شیران چخیدن » ( ص 227 ) .

خود حسنک نیز به اشتباهاتی که انجام داده معترف است ، « من خطا کردم و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید ، ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد » ( ص 233 ) .

حسنک شخصیتی است که هرگز به سَروَر و امیر خویش خیانت نمی کند و چهره ای است در نهایت وفاداری ؛ وفاداری به امیر محمد . مسعود بسیاری از درباریان را با پول و تهدید خریده است ، ولی نتوانست او را بنده خویش سازد . حسنک باوجود اینکه  می دانست روزی مسعود بر اریکه ی قدرت تکیه خواهد زد ، با این وجود هرگز خیانت نورزید . عبدوس را گفت : « امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود می کنم . اگر وقتی تخت ملک به تو رسید ، حسنک را بر دار باید کرد »(ص227 ).

در جنگ و نزاع بین حسنک و بوسهل دنبال توجیهی هستند تا خدشه ای به او وارد سازند و چه بهانه ای بهتر از     بی مذهبی و قرمطی بودن او . خود بوسهل نیز در دوران محمود ، از این تهمت و افترا در امان نبوده است . چنانکه بیهقی نیز اشاره دارد :   « محضر ها  ساختند ، در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را به غزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و به قلعت باز داشتند » ( ص 21 ) .

هنگامی که تهمت قرمطی بودن از زبان بوسهل جاری می گردد که در جایی می گوید :

« خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد . بفرمان امیر المومنین »( ص 232 ) .

حسنک چنین پاسخ می دهد : « اما حدیث قرمطی به از این باید که او را باز داشتند بدین تهمت ، نه مرا » ( ص 232 ) .

اکنون محمود روی بر خاک کشیده و نیست که از حسنک حمایت کند و حتی در برابر خلیفه ی بغداد بایستد و در برابر تمام تهدیدات و تهمت ها ، چنین دندان شکنانه پاسخ دهد ، « که وی را من پرورده ام و با فرزندان من برابر است و اگر وی قرمطی است ، من هم قرمطی می باشم » ( ص 230 ) .

سلطان مسعود در این داستان چهره ای مرموز به خود می گیرد . به زعم خود رایی و مستبد بودنش ، به اصل (( مشورت )) اعتقاد راسخ دارد . تصمیم او در مورد حسنک قطعی است . در بسیاری از موارد با وجود اینکه تصمیمش قطعی است و نباید سستی کند ، باز به مشورت می پردازد . در نامه حرّه ختلی ، عمه ی سلطان ،که از او خواسته تا هر چه سریعتر به غزنین رهسپار شود ، با وجود اینکه طاهر دبیر نیز گفته بود :

« در این کار به هیچ مشاورت حاجت نیاید . بر آنچه نبشته است کار می باید کرد » ( ص 11 ) .

پاسخ می دهد : « از مشورت کردن چاره نیست ، خیز کسان فرست و اعیان و مقدمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگویم و سخن ایشان بشنویم ، آنگاه آنچه قرار گیرد بر آن کار کنیم » (ص 12 ) . او می خواهد در این قضیه نیز مطمئن گردد و نظرات دیگران را نیز در مورد قرمطی بودن حسنک دریابد و بشنود . و با خواجه احمد و پس از آن با بو نصر به مشورت می نشیند . نتیجه این مشورت همه به سود حسنک است . خواجه احمد از چیزی که موجب ریختن خون کسی می شود ، سخن نمی گوید     « در خون کس حق و ناحق سخن نگوییم » ( ص 229 )   و خون ریختن را بازی نمی پندارد . در پایان جلسه مشورت که عبدوس حامل پیام سلطان مسعود است خواجه می گوید :

« تا توانی خداوند را بر آن دار تا خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد »  ( ص 229 ) و آن را به خواجه بو نصر مشکان حوالت می کند .

خواجه بو نصر مشکان نیز تمام حادثه را مو به مو شرح می دهد . چه سود که در این بازی شوم تصمیم گیرنده کسی نبود جز مسعود و «  قضا کمین بود ، کار خویش می کرد » ( ص 229 ) .

حرص و طمع به مال رعیت نیز در مسعود وجود داشت . چنانکه در آوردن بونصر به دیوان رسالت بوسهل زوزنی تمام قدرت و تدبیر خود را به کار می گیرد تا بو نصر را فرو گیرد ، اما تمام تدبیرهای  او بی اثر می ماند ، عاقبت از راهی دیگر وارد می شود ، به امیر می گوید :

« از بو نصر سیصد هزار دینار بتوان استد » ( ص 54 ) که این هم کار کارگر نمی افتد ولی درباره حسنک متفاوت است .

اکنون فرصت مفیدی است که آن همه ثروت و ضیاع که حسنک آن را به زور یا غیر ، آن خود کرده ، ازآن خود کند و چنین فرمان می دهد : « تا آنچه خریده آمده است جمله به نام ما نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن » ( ص 231 ) . هم اوست چون کار خویش را توجیه ناپذیر می پندارد به بهانه نشاط سه روزه خود از شهر خارج می شود تا از مسئولیت اعدام حسنک شانه خالی کند ، زبان مردم را به خود دراز نسازد و  بلکه همه را متوجه بوسهل و دیگران کند . باز اخلاق زشت دین را فدای مصلحت کردن رخ نشان می دهد . « فرمود داری زدن بر مصلّای بلخ » ( ص 233 ) .

همه چیز برای نابودی حسنک آماده می گردد ، پس باید اعدام با توجیهاتش مطابقت داشته باشد و مسعود زیرکانه چنین می کند . در کنار مسجد ، خانه ی خدا ، تا همگان بدانند چرا او به دار آویخته می گردد . نقشه های کشیده شده بسیار ماهرانه است . گویا مدت زمانی طولانی بر سر آن بودند . در کنار فرمان پادشاه ، « دو پیک ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن می خواندند » ( ص 234 ) .

توصیفات ظاهری اشخاص در این داستان در حد کمال است و شاید بتوان گفت توصیف ظاهری حسنک از زیبا ترین توصیفات بیهقی باشد . صفاتی چون : (( سخت پاکیزه ، مالیده ، نو ، و خلق گونه )) نوع شخصیت حسنک را نیز نشان می دهد و همچنین توصیفات اخلاقی بوسهل زوزنی و مادر حسنک را که « زنی بود سخت  جگر آور » ( ص 236 ) .

ترتیب اجزای داستان ، گویا تصویری است که از جلوی چشم می گذرد . از نقطه ای آغاز می گردد و در مرحله ای پایان می پذیرد و آخر نیز نتیجه گیری . نتیجه گیری او نیز مانند بسیاری از داستان ها و ماجراها کلیشه ای است و گویا تأکیدی است بر گفتار گذشته اش . بارها و بارها این موضوع را که « احمق مردا که دل در این جهان بندد که نعمت بدهد و زشت باز ستاند » ( ص 235 )  تکرار می کند . در کل سخن پایانی او ، بی اعتباری جهان است و مرگ همچون سایه ای بر پایان همه داستانهایش قامت گسترانیده است . همچنان که در ماجراهای علی حاجب ، کشته شدن ارسلان خان ترک به دست برادرش بغلاخان ، فرو گرفتن اریاق و غازی و پس از مرگ احمد حسن میمندی به این موضوع اشاره دارد . به عنوان نمونه ، پس از فرو گرفتن علی حاجب می نویسد : « این است علی و قومش و روزگارش که پایان آمد و احمق کسی که دل در این گیتی غدّار فریفتگار بندد و نعمت او را هیچ شمرد » ( ص 49 ) .

سنگدلی و بی رحمی نسبت به حسنک در این داستان به بی نهایت می رسد . از همان لحظه ی بازداشت به دست علی رایض تا فحش و ناسزاهای بوسهل به او در هنگام بازداشت ، سخنان زشت توسط میکائیل هنگام آوردن حسنک به سوی دار ، تا می رسیم به زمان بردار کردن او که او برهنه می سازند و به شتاب او را بردار می برند و از آوردن  کلاه خودی از قصد تنگ ، تا سنگ ها سر او را تباه سازد و بریدن سرش و آویختن بردار ، قریب هفت سال . حتی بوسهل نیز با کشته شدن حسنک آرام نمی گیرد و سر بریده شده ی او را بازیچه ی خویش قرار می دهد که مورد سرزنش ابوالحسن حربلی قرار می گیرد ، « ای ابوالحسن ، تو مردی مرغ دلی ، سر دشمنان چنین باید » (ص 236 ) .

در لابه لای داستان با اعمال و آداب و رسوم مختلف آن دوران بر می خوریم که در خور توجهند . نامه بر گرفتن ، خلعت دادن ، مال و نعمت به نام پادشاه قباله نوشتن ، طرز نشستن در جایگاه به خصوص « چنانکه در ملاقات حسنک با خواجه احمد به زبان نصر خلف آمده است ، امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند ، نگذاشت و بر دست راست من نشست و [ بر ] دست راست ، خواجه ابوالقاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند و بوسهل بر دست چپ خواجه » (ص 231 ) . مشورت با دیگران ، دار بر کنار مصلی زدن ، نامیدن جاهای مختلف شهر ، « از کران بازار عاشقان در آوردند »   ( ص 234 ) و « مراسم عزاداری که آورده « ماتم پسر سخت نیکو بداشت » ( ص 236 ) .

اعتقاد به قضا و قدر ، در جای جایِ داستان به چشم می آید که نشئت گرفته از اعتقاد دینی بیهقی به اشاعره می باشد که انسان هیچ گونه اختیاری از خود ندارد . چنانکه در چند جای داستان با این تفکر بیهقی رو به رو هستیم . « لا تبدیل لخلق ا... » ( ص 226 ) .

« قضای ایزد با تضریب های وی موافقت نکرد » ( ص 227 ) و « قضا در کمین بود ، کار خودش می کرد » ( ص 229 ) .

همچنین تأثیر دعا که می تواند بازدارنده قضا و سرنوشت شوم باشد ، « این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت » ( ص 235 ) .

بیهقی در این داستان مانند بسیاری از قسمت های کتاب خویش اصل امانتداری را حفظ می نماید و چیزی را نمی گوید ، مگر آنکه آن را با چشم دیده و یا از شخص معتمدی شنیده است . مانند : (( محمد عبدوس گفت : از نصر خلف که دوست من بود که چه رفت ؟ و پس از آن از ابوالحسن حربلی که . . .)).

و سخن آخر: اینکه در این داستان می توان به نکات ارزنده ای پی برد که شمّه ای از آنها در این مقاله ارائه شده است و پایان سخنان را با شعر یکی از شعرای نیشابور زینت می دهیم که در مورد مرگ حسنک گفت :

ببرید سرش را که سران را سر بود                     آرایش دهر و ملک را افسر بود

گر قرمطی و جهود و گر کافر بود                        از تخت بدار بر شدن منکر بود

 

منابع :

1- بیهقی ، ابوالفضل ، تاریخ بیهقی ، با شرح خطیب رهبر ، انتشارات مهتاب ، چاپ یازدهم ، 1386 ، ج 1

2- اسلامی ندوشن ، محمد علی ، جهان بینی بیهقی ، یاد نامه بیهقی ، دانشکده ادبیات و علوم انسانی ، مشهد ، 1350