سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 90/4/28 | 1:16 عصر | نویسنده : هادی اخوان

سومین حمله به ناهیان منکر.                   به نقل ازمطبوعات

دیروزکه از سرخیابان داشتیم ردمی شدیم یکی ازجوانان لاقبا ولات ولوت که آدم رابه یاد تیربرق های چوبی قدیم می انداخت ،درهنگام عبوردختری شخیص، یک چیزنامبارکی از دهان ودندانی که سال ها رنگ مسواک راندیده بود؛خارج شد، که اگرآن رابرزبان وقلم بیاورم محشرخواهدشد .درهمین حین ناگهان سیستم غیرتمان گل کرد وچنان غیرتی شدیم که می خواستیم، ازهمان جاپریده وبیخ گلویش راگازبگیریم تادلمان خنک شود. که مثل فیلم های تخیّلی چیزی دور سرمان چرخید وبه ماالهام شد، از شمادیگربعیداست !پس مراحل امربه معروف ونهی ازمنکرچه شد؟

لذا بامرتب ساختن سروریش ولباس ،کنارجوان دیلاقی ایستادیم وگفتیم :خوبم!شما چرابه این خانم محترم حرف زشت زدید ؟ انگار که متوجه ی حرفمان نشده باشد وچیزی گیرش نیامده ،دستش را به سبیل چخماقی اش کشید وگفت :چه فرمودی ؟این بار که یک خرده ترس دروجناتما ن رخنه نموده بود؛ سخنمان راتکرارنمودیم.

 یاروچشم تیز وعقاب گونه اش را به چشمان دوخت وآهسته گوشه ی پیراهنش را که به همه چیز وهمه رنگ  منقوش بود؛کنارزدوقمه ای که زیرکمرش جاسازی شده، غیرمستقیم به مانشان داد.غفلتاًچشم چپمان به خالکوبی بازوی دست راستش ملتفت گشت ،که عکس اژدهایی برآن نقش بسته بود، موی رابربدن آدم سیخ می کرد.درهمین لحظه آب دهانمان چنان خشکید که اگرهزاران لیترآب داخل آن می ریختند،محال بودکه تَرَک ها ی داخل آن محوگردد.

لذاباخودمان اندیشیدم ،عجب اشتباهی نمودیم. بعدازچندین سال می خواستیم نهی از منکر بکنیم نمی دانیم این جوان دیلاقی از کجا سروکلشان پیداشد.بالفرض بنده مراحل امربه معروف ونهی ازمنکررامی دانم ولی این آقای ازهمه جابی خبر که این چیزها سرش نمی شود.آن قمه ی لامصب راتاته به شکم مبارکمان فرومی کند وچنان آش ولاشمان می سازد که حالا بیا درستش کن.اصلاًتشخیص ما هم  چند روز طول می کشد ومادرمان هم نمی تواندماراتشخیص بدهد.لذا دیدیم تادیرنشده راهمان راکج کنیم وبا خودگفتیم تا نفرچهارم مضروبین ناهی ازمنکرنشدیم واسممان توی روزنامه ها وسایت هانیفتاده فلنگ راببندیم که اوضاع بدجوری بی ریخت است !!